چه بازیگر ماهری شده ام این روزها...
چه زیبا درد هایم را با لبخندهایم به نمایش میگذارم...
چه زیبا خستگی هایم را با رفتاری بچه گانه بنهان میکنم...
چه زیبا تنهایی هامو با خودم بر میکنم...
هه...
تنهایی...
همان هم سفره ی همیشگی من...
این روز ها چه واضح احساسش میکنم...
در این امتحان...
چه زیبا با تنهاییم درد و دل میکنم...
و او چه زیبا به من گوش میدهد...
چه زیبا...
در امتحانی که میگیری من نشسته ام بی انکه چیزی بدانم...
اری هنوز نشسته ام در صندلی سرد امتحان...
تنها...
تنهای تنها...
خسته ام...
این روز ها تنها غمخوار من قلبم است...
من میگویم..
او درد میکشد...
و چشمانم لیوانی آب به دستش میدهند...
من میگویم...
از تنهایی...
ازاین امتحان...
و او از ناراحتی درد میکشد...
اما به لبانم میگوید با لبخندی ارامش کند...
لبانم میخندند ولی...
چشمانم را مجالی نیست...
گلویم همچون کودکی از فرمان قلبم سر بیچی میکند...
گرفته است...
باز هم میگویم...
از درد...
از این امتحان...
قلبم این بار می ایستد...
چشمانم خسته اند...
بسته میشوند...
دستانم بی حس میشوند...
دیگر گلویم سر بیچی نمیکند...
دیگر..
روحم نیز جدا میشود..
میروم...
به آسمان...
تنهای تنها...
خسته...
گلویم همچون کودکی از فرمان قلبم سر بیچی میکند...