بوي باران، بوي سبزه، بوي خاك

بوي باران بوي سبزه بوي خاك
شاخه هاي شسته باران خورده پاك
آسمان آبي و ابر سپيد
برگهاي سبز بيد
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو هاي شاد
خلوت گرم كبوترهاي مست
نرم نرمك مي‌رسد اينك بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه هاي نيمه باز
خوش به حال دختر ميخك كه مي خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
اي دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمي پوشي به كام
باده رنگين نمي نوشي ز جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از ان مي كه مي بايد تهي است
اي دريغ از تو اگر چون گل نرقصي با نسيم
اي دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
اي دريغ از ما اگر كامي نگيريم از بهار
گر نكوبي شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ.

ادامه نوشته

بزرگ كه مي شوي ...

بـزرگ که میشــــوی....

غصه هايت زودتـر از خـودت، قـَد می کِشــند،

دَرد هـایت نــیز!


غــافل از آنکه لبخــندهـایت را،

در آلبــوم کـودکــی ات جــا گذاشتي.....

چهارشنبه سوری


چهارشنبه سوری امسال
خاطراتت را می سوزانم
و می پرم از خواب و خیال داشتنت
فراموش خواهم کرد
چه شادمانه می سوختم..به رسم عاشقی
و حیف از همه ی آن چهارشنبه هایی
که سوختم و سودی نبود
حیف از چهارشنبه هایی که سوری نبود...

پاسخ يك حسرت!


هركسي سهم خودش را طلبيد

سهم هركس كه رسيد

داغ تر از دل ما بود

ولي نوبت من كه رسيد

سهم من يخ زده بود

سهم من چيست مگر؟

يك پاسخ.......

پاسخ يك حسرت...!

سهم من كوچك بود

قد انگشتانم ..

عمق آن وسعت داشت

وسعتي تا ته دلتنگيها

شايد از وسعت آن بود

كه بي پاسخ ماند..

من از تبار حسرتم


محبس خویشتن منم ، از این حصار خسته ام

من همه تن انا الحقم ،‌ کجاست دار ، خسته ام

 

در همه جای این زمین ، همنفسم کسی نبود

زمین دیار غربت است ،‌ از این دیار خسته ام

 

کشیده سرنوشت من به دفترم خط عذاب

از آن خطی که او نوشت به یادگار خسته ام

 

در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام

هم از خزان تکیده ام ، هم از بهار خسته ام

 

به گرد خویش گشته ام ، سوار این چرخ و فلک

بس است تکرار ملال ،‌ ز روزگار خسته ام

 

دلم نمی تپد چرا ، به شوق این همه صدا

من از عذاب کوه بغض ، به کوله بار خسته ام

 

همیشه من دویده ام ، به سوی مسلخ غبار

از آنکه گم نمی شوم در این غبار ، خسته ام

 

به من تمام می شود سلسله ای رو به زوال

من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام

 

قمار بی برنده ایست ، بازی تلخ زندگی

چه برده و چه باخته ،‌ از این قمار خسته ام

 

گذشته از جاده ی ما ، تهی ترین غبار ها

از این غبار بی سوار ،‌ از انتظار خسته ام

 

همیشه یاور است یار ،‌ ولی نه آنکه یار ماست

از آنکه یار شد مرا دیدن یار، خسته ام

ادامه نوشته

اگر بازگشتم


اگر بازگشتم    اگر بازگشتم

اگر چون سیاوش از این کوه آتش گذشتم

برای تو از روزهایی که خاموش و سنگین

برای تو زاین شب هولناک و چرکین

و چشمان پر انتظارم سخنهای ناگفته بسیار دارم

اگر بازگشتم    اگر بازگشتم

برای تو از هق هق گریه در چشمه های صبوری

برای تو از نامه هایی که در عمق غربت نوشتم

برای تو از شعرهايي که از بیشه زاران شنيدم

وتکرار بیهوده شیون سوگواران

و جام بلوری که مانده است خالی

و از می فروشان پیری که از غصه مردند

کتابی پر از قصه دارم

چه تنهایی ای روح پاییزی من

چه تنها از این جاده هایی طلایی گذشتی

و با خش خش برگها گریه کردی

چه آرام چون نسیم از میان درختان گذر کردی

درختان که صف بسته بودند

و در مقدم باشکوه تو تعظیم میکردند

تو مثل همیشه در کنار سپیدارها ایستادی

و بر شر شر ابشارها گوش دادی

غروب امد و سایه هایی پر از هول و تشویش

و من از شب تند جوانی گذشتم

و در انتهای پلی کهنه ویران و متروک

در اندیشه دشت و ارامش خوابناکی که در ذهن من با شب و رودخانه روان بود

ماندم و این لحظه ها را نوشتم

نوشتم که اندوه تلخ مرا

نای چوپان بخواند

نوشتم که راز مرا باد و باران بخواند

و اما

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

                        همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم