خونبها


آری … دلم ! ، گلم ! حرمت نگه دار


کاین اشکها خون بهای عمر رفته من است


سرگذشت کسی که هیچ کس نبود


و همیشه گریه میکرد


بی مجال اندیشه به بغض هایش


تا کی مرا گریه کند


تا کی


و به کدام مرام بمیرد


آری … دلم ! ، گلم


ورق بزن مرا


و به افتاب فردا بیاندیش که برای تو طلوع می کند


با سلام و عطر آویشن



"حسین پناهی"

اشك من بدرقه راهت باد ...


رفتنت را دیدم...

تو به من خندیدی ...

آتش برق نگاهت دل من آتش زد ...

و مرا در پس یک بغض غریب ،

در میان برهوتی تاریک...

پشت یک خاطره سرد و تهی

با دلی سنگ رهایم کردی .

و تو...

بی آنکه نگاهی بکنی، به دل خسته و آزرده ی من!!

رفتنت را دیدم...

تا به آنجا که نگاهم سو داشت.

و تو در آخر این قصه ی تلخ محو شدی.

باورم نیست که دیگررفتی...

اشک من بدرقه راهت باد.

فرصت حیات

می بخشم کسانی را که هر چه خواستند با من ، با دلم ، با احساسم کردند

و مرا در دور دست خودم تنها گذاردند و من امروز به پایان خودم نزدیکم ،

پروردگارا. به من بیاموز در این فرصت حیاتم آهی نکشم برای کسانی که دلم را شکستند

نازنیم ای یار

دفتری بود که گاهی من و تو
می نوشتیم در آن
از غم و شادی و رویاهامان
از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
من نوشتم از تو:
که اگر با تو قرارم باشد
تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
که اگر دل به دلم بسپاری
و اگر همسفر من گردی
من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
تو نوشتی از من:
من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
با تو گریه کردم
با تو خندیدم و رفتم تا عشق
نازنیم ای یار
من نوشتم هر بار
با تو خوشبخترین انسانم…
ولی افسوس
مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!!

دردهای من نهفتنی است


دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من

تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است


دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

خدایا!!!

خدایا!

گناهانم را نادیده بگیر

همانگونه که دعاهایم را نشنیده می گیری...!!!